به نام تو

انک لا اله الا انت

به نام تو

انک لا اله الا انت

ربِّ صلّی علی مُحسن فی العالمین

آخرین نظرات
  • ۲۸ تیر ۹۶، ۱۸:۴۳ - سید محمد موسوی
    عجب...

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نوستالژی» ثبت شده است

۲۲
بهمن

اول این را بگویم که اجرای سرودهای حماسی انقلاب در ابتدای برنامه خندوانه که با کف و دست مجری و تماشاچیان همراه بود ترکیبی تحقیر آمیز و ناجور به نظر می رسید و با وجود اینکه مطمئنم رامبد جوان نیت اش خیر است و ربطی به احمدی نژاد ندارد اما این خمینی ای امام خواندن های خندوانه ای آدم را به یاد امام مقوایی می انداخت که احمدی نژاد براه انداخته بود

 مونتاژی که در این فیلم می بینید کار بخش مثبت نگر من است و اگرچه در ابتدا قصد داشتم به انتقاد از رویکرد خندوانه به سرودهای انقلاب بپردازم و بخشهای منفی اش را کنار هم بگذارم  اما سر انجام دیدم بدی هایش را دور بریزم بهتر است به هر حال بخش نوستالژیک این سرودها به مجری خندوانه کمک کرد در برخورد با آن زیاد  بیراهه نرود

 

 

 

 

 

  • فرشته حالی
۰۶
بهمن

ما بچه که بودیم در بهشت زندگی می کردیم ما اصلا در بهشت به دنیا آمدیم ...

  وقتی یاد غذاهایی که می خوردیم می افتم می فهمم ما توی بهشت به دنیا اومدیم و بزرگ شدیم طعام آدم خیلی مهمه یادمه هر وعده غذا سرشار از عشق پدر و مادر بود بابا برای هر روز همون روز  خرید می کرد سبزی تازه گوشت تازه تخم مرغ تازه گوجه تازه چیده ریحون که از بازار روز می خرید و بازار روز واقعا بازار روز بود

  • فرشته حالی
۱۴
آذر


ما گنجینه ای از خاطرات ناب مشترک داربم 

خدا به ما نوستالژی ناب و زیبا و مشترک داد

می دونید که ابن نعمت بزرگ ففط به ما داده شد 

ما دهه پنجاه شصتی ها

ما متولدین سالهی جنگ

انقلاب و جنگ 

و بخاری نفتی وکرسی برقی

و آژیر سفید و قرمز

و آهنگ سریال اُشین 

سالهای دور از خانه


  • فرشته حالی
۱۴
آذر

دلم الان یهو وسه مامانبزرگم تنگ شد

می رفت روضه

می رفت گریه کنه وسه امام حسین

ما هم می رفتیم چایی بخوریم

با قند

 وقتی خونه آقا خاوری روضه بود همه کوچه ما تا زیر پنجره پر می شد

از زنهایی که مثل مامانبزرگ من چادر مشکی داشتن

 وقتی من ۴ ساله بودم رو یادمه 

از این ساختار شکنی عجیب حال می کردم

بعد میرفتیم یه جایی پبدا کنیم بشینیم

خیلی با الان فرق داشت

همه می آمدن کسی نمی رفت 

جمعیت بیشتر و بیشتر می شد 

تا حیاط رو پرمی کرد 

حیاط خونه پر از درخت پرتقال و نارنج بود 

منبر توی حیاط بود 

جمعیت عزدارا از  در خونه می گذشت 

و می جوشید و همه  کوچه رو می گرفت 

 همه گریه می کردن

آخر ماجرا رو همه می دونستن اما باز گریه می کردن

مامانبزرگ من هم گریه می کرد 

چادر کلفت مشکی اش رو می کشید جلو صورتش و گریه می کرد 

گریه اش صدا نداشت 

تکون داشت 

گریه بقیه هم صدا نداشت

اما یه صدای گریه ای همه جا رو می گرفت که مال همه شون بود

نمی دونم چقدر طول می کشید 

شاید ۵ دقیقه

من با دقت به مامان بررگم نگاه می کردم

وقتی روضه خون می گفت لب تشنه دل زینب گلوی حسین 

می دیدم به شدت شونه هاش تکون می خوره 

صداب های های گریه به سر آدم می بارید 

مثل رگبار بارون  که ناگهان تند میشه 

و ناگهان آروم میشه 

ناگهان آروم می شد

ابرها کنار می رفت 

صورت مامانبزرگم از زیر چادر پیدا می شد

با چشمهای پف کرده

اسمش سید زهرا بود

اون نماز یادم داد 

خدا رحمتش کرده...











  • فرشته حالی