فاطمه وارد مسجد النبی شد و چند زن هاشمی با او وارد شدند
فاطمه گریست و همه با دیدنش به گریه افتادن!
چرا؟ چرا گریه کردن؟ مگه اونها واقعا پیامبر رو دوست داشتن؟!
آره با تمام بی معرفتی شون پیامبر رو دوست داشتن! آخه مگه میشد دلشون برای پیامبر تنگ نشه ؟! مگه می شد فراموش کرد وقتی ۱۱ سال پیش به مدینه اومد با خودش صفا آورد, پایان اونهمه جنگ اوث وخزرج که از ترس همدیگه شبها با لباس جنگ می خوابیدن ! محمد دستهاشون رو به هم داد و پیمان برادری خوند و اینطوری یثرب به المدینه بدل شد . مدنیت پیدا کرد...شهر شد شهر پیامبر ...
چقدر مهربون بود ... و صبور ...و بزرگ...و زیبا ...به قول خودش چهره اش نمکی داشت که چهره یوسف نداشت...چقدر ما نمک نشناسیم...
اینها رو تو دلشون گفتن وقتی تنها فرزند پیامبر وارد مسجد شد مسجدی که محمد(ص) با دستهای خودش بنا کرده بود حالا داشت به نشیمنگاه خلفا بدل میشد
...و اونهایی که دویده بودند تا پیش از دیگران خودشان را به خلافت برسانند وقتی فاطمه رو دیدند شاید دلشون هوای پیامبر رو کرد حتی اون پیر مردی که مقام خلافت را به گردنش انداخته بودن که اگر غصب آن از علی آفتی یا ننگی در پی دارد به او بخورد و خود پس از فرو نشستن ماجرا سوار منبر پیامبر شوند و بتازند
شاید اونها هم از خودشون خجالت کشیدن ولی از پیش نماز تا ته مسجد یکی غیرت نداشت برخیزد و بگوید
راست میگی فاطمه فرزندپیامبر
تو راست میگی
ما بی وفایی کردیم
دلم الان یهو وسه مامانبزرگم تنگ شد
می رفت روضه
می رفت گریه کنه وسه امام حسین
ما هم می رفتیم چایی بخوریم
با قند
وقتی خونه آقا خاوری روضه بود همه کوچه ما تا زیر پنجره پر می شد
از زنهایی که مثل مامانبزرگ من چادر مشکی داشتن
وقتی من ۴ ساله بودم رو یادمه
از این ساختار شکنی عجیب حال می کردم
بعد میرفتیم یه جایی پبدا کنیم بشینیم
خیلی با الان فرق داشت
همه می آمدن کسی نمی رفت
جمعیت بیشتر و بیشتر می شد
تا حیاط رو پرمی کرد
حیاط خونه پر از درخت پرتقال و نارنج بود
منبر توی حیاط بود
جمعیت عزدارا از در خونه می گذشت
و می جوشید و همه کوچه رو می گرفت
همه گریه می کردن
آخر ماجرا رو همه می دونستن اما باز گریه می کردن
مامانبزرگ من هم گریه می کرد
چادر کلفت مشکی اش رو می کشید جلو صورتش و گریه می کرد
گریه اش صدا نداشت
تکون داشت
گریه بقیه هم صدا نداشت
اما یه صدای گریه ای همه جا رو می گرفت که مال همه شون بود
نمی دونم چقدر طول می کشید
شاید ۵ دقیقه
من با دقت به مامان بررگم نگاه می کردم
وقتی روضه خون می گفت لب تشنه دل زینب گلوی حسین
می دیدم به شدت شونه هاش تکون می خوره
صداب های های گریه به سر آدم می بارید
مثل رگبار بارون که ناگهان تند میشه
و ناگهان آروم میشه
ناگهان آروم می شد
ابرها کنار می رفت
صورت مامانبزرگم از زیر چادر پیدا می شد
با چشمهای پف کرده
اسمش سید زهرا بود
اون نماز یادم داد
خدا رحمتش کرده...
قبایل مکه نشین
همانها که الله را
و ٣٦۰ بت را یکجا می پرستیدند
پس از ده سال سر و کله زدن با نوه عبدالمطلب
و تحریم و تبعید و تهدید و تتمیع
عاقبت مجبور شدند شورایی تشکیل دهند
و از هر قبیله نماینده ای برگزینند
و به صورت مشارکتی به خانه اس بریزند
و خونش را با هم بریزند
تا در کشتن بهترین مردی که می شناختند
همه سهیم شوند