۲۲
فروردين
یوسف قصه
شهر بی پدر مادر!
کوچه بی بچه
سوپری که آب نبات چوبی ندارد
بچگی های ما که
خوش گذشت
هر کوچه برای خودش
شهر بازی بود
بچه های رنگی رنگی
باسرو صدا بازی می کردن
به چه قشنگی
گاهی وقتها توپ
که می افتاد تو حیاط
براشون می انداختیم
نکنه رفتن از اینجا
همه پدر مادرها؟!
که دیگه بچه ای بازی نمی کنه این دور وبرا!
اولین روز جمعه تاریخ
آخرین روز عصرغیبت تو
در نماز جماعت واجب
اقتدا می کنم به حضرت تو
جمع ما با تو جمع خواهد شد
و در آن روز جمعه موعود
تازه پی می بریم اینهمه سال
آنچه بی تو گذشت جمعه نبود
آخر هفته های ما بی تو
روز تعطیلی است و تنهایی
اولین جمعه با تو می آید
جمعه روزی است که تومی آیی
پدرت دستهاش بسته مباد
پهلوی مادرت شکسته مباد
بند ناف توساقه طوبی است
رگ پیوندتان گسسته مباد