به نام تو

انک لا اله الا انت

به نام تو

انک لا اله الا انت

ربِّ صلّی علی مُحسن فی العالمین

آخرین نظرات
  • ۲۸ تیر ۹۶، ۱۸:۴۳ - سید محمد موسوی
    عجب...

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دهه شصت» ثبت شده است

۲۵
دی
نماز صبح می خوندم یهو یه احساس خیلی دور  کردم به احساس خیلی قدیمی که  از خدا  داشتم که  برمی گرده به زیر 3 سالگی دی ماه و جشن میلاد مسیح  وقتی تلویزیون فیلم آهنگ برنادت رو پخش کرد و من که هنوز یکماه مونده بود 3 سالم تموم بشه  اون شب  این فیلم رو کامل دیدم  تا اینجاهاش ر و یادم بود اما نکته ای که الان یادم اومد اینه  که من بعد از اوناشب فقط می خواستم برنادت بشم  با این که  اصلا نمی فهمیدم بهشت چیه و موسیقی فیلم رو که کر کلیسایی بود می گفتم آهنگ فرشته ها و فکر می کردم خود فرشته ها اجرا می کنن
این ها موقعی بود که هنوز نمی فهمیدم آدمهای توی تلویزیون مثلا برنادت کجاست و اینکه دنیا بزرگه یعنی چقدر اما چون برنادت خادم کلیسا بود و زمین می شست و جارو می زد این دو تا موضوع در ذهنم به هم گره خورد !
 همیشه یادم بود که 3 _ 4 سالگی آرزوم این بود که برم یه جای سرد و غریبه خدمتکار بشم اما اصلا نمی دونستم بخاطر رسیدن به کیفیت روحی برنادت بود و الان یادم میاد که بعد از اون هیچ اتفاق دیگه ای برام جالب نشد !
  • فرشته حالی
۱۴
آذر

دلم الان یهو وسه مامانبزرگم تنگ شد

می رفت روضه

می رفت گریه کنه وسه امام حسین

ما هم می رفتیم چایی بخوریم

با قند

 وقتی خونه آقا خاوری روضه بود همه کوچه ما تا زیر پنجره پر می شد

از زنهایی که مثل مامانبزرگ من چادر مشکی داشتن

 وقتی من ۴ ساله بودم رو یادمه 

از این ساختار شکنی عجیب حال می کردم

بعد میرفتیم یه جایی پبدا کنیم بشینیم

خیلی با الان فرق داشت

همه می آمدن کسی نمی رفت 

جمعیت بیشتر و بیشتر می شد 

تا حیاط رو پرمی کرد 

حیاط خونه پر از درخت پرتقال و نارنج بود 

منبر توی حیاط بود 

جمعیت عزدارا از  در خونه می گذشت 

و می جوشید و همه  کوچه رو می گرفت 

 همه گریه می کردن

آخر ماجرا رو همه می دونستن اما باز گریه می کردن

مامانبزرگ من هم گریه می کرد 

چادر کلفت مشکی اش رو می کشید جلو صورتش و گریه می کرد 

گریه اش صدا نداشت 

تکون داشت 

گریه بقیه هم صدا نداشت

اما یه صدای گریه ای همه جا رو می گرفت که مال همه شون بود

نمی دونم چقدر طول می کشید 

شاید ۵ دقیقه

من با دقت به مامان بررگم نگاه می کردم

وقتی روضه خون می گفت لب تشنه دل زینب گلوی حسین 

می دیدم به شدت شونه هاش تکون می خوره 

صداب های های گریه به سر آدم می بارید 

مثل رگبار بارون  که ناگهان تند میشه 

و ناگهان آروم میشه 

ناگهان آروم می شد

ابرها کنار می رفت 

صورت مامانبزرگم از زیر چادر پیدا می شد

با چشمهای پف کرده

اسمش سید زهرا بود

اون نماز یادم داد 

خدا رحمتش کرده...











  • فرشته حالی